حسنک پس از یک روز کار طاقت فرسا در مزارع برای استراحت به خانه آمد و مشغول صرف چای بود که زنگ خانه به صدا در آمد پسرش در خانه را که باز کرد خاله جان پشت در بود و تعارف کرد تا به خانه بیاید. حسنک از دیدن خاله اش خوشحال شد .خاله پس […]
پیرمردی بود نورانی که ببش از هشتاد سال داشت، از کودکی با قران مانوس بود، با وجود سن بالا هنوز قران و ادعیه را فراموش نمی کرد، دائم الذکر بود و سفارش به خواندن قران می نمود، چهره ای نورانی داشت، هر وقت او را می دیدم گویی با یکی از صالحین روبرو می شدم! […]