چند روز پیشتر، با همسرم رفتیم مغازه و یه وسیله ای خریدیم، وقتی وارد مغازه شدم، متوجه شدم مغازه دار یه جوری نگاه میکنه، یه نگاه با این مضمون، «ا ه ه ه این اومد» بیخیال شدم و وسیله رو خریدیم و اومدیم خونهتو خونه متوجه شدم وسیله یه مشکل فنی داره، فرداش رفتم عوض کنم این دفعه تنهایی، بدون همسرمبه فروشنده مشکل رو گفتم. تا فروشنده منو دید با همون مدل نگاه گفت، اوه بله ، یادمه ، با شوهرت اومده بودی، مگه شوهرت نظامی نیست؟؟ قند تو دلم آب شد به خودم گفتم ، به به حتما یه تخفیف تپل میگیرم.

یه بادی تو غب غب انداختم و به فروشنده گفتم بله، درسته گفت: چقدر نظامی ها بی معرفتن، یخ کردم، گفتم اینجور نگین بخدا، بدبختا الان ده روزه آماده باشن، تا ساعت یک و دو شب نمیان خونه گفت، به خاطر چهارشنبه سوری؟ گفتم نه بابا از قبل نیمه شعبان و بعدش و چهارشنبه سوری و … هنوز داشتم حرف میزدم که یه مشتری دیگه اومد و فروشنده رفت سراغ اون، کارشو راه انداخت. مشتری دوم و سوم هم همینطور، شاکی شدم گفتم میشه کار منو راه بندازین، اومد سمت وسیله من و یه نگاه بهش انداخت و گفت شوهرت خیلی بی معرفته منو انداخته زندان، گفتم دستش درد نکنه، وظیفه اش انجام داده، مشتری اومد، فروشنده رفت، مشتری بعد، مشتری بعد، با صدای بلند تر گفتم، آقای فلان، لطفا کار منو راه بندازید، باید برم

بالاخره، بعد از کلی معطلی وسیله مورد نظر منو آورد و با همون نگاه پر از کینه گفت شوهرت دو بار منو انداخته زندان، خیلی نظامی ها بی معرفتن، گفتمش فلانی، شوهرم تو رو به جرم قرآن خوندن ننداخته زندان!!! کجا بودی چیکار میکردی؟ و اومدم بیرون، تو مسیر تو دلم فحش میدادم به تقدیرم به اینکه به خاطر شغل همسرم باید تقاص پس بدم. تو کوچه همسایه مون رو دیدموایسادم احوال پرسی، می‌گفت شوهرش دو روزه درد پا شده، بس که چهارشنبه سوری راه رفته ، آخه اونم پلیسه، و مأمور کمپ کویری، از غروب تا ساعت دو شب پاس میدادن و مراقب بودن مردمی که اومدن شادی کنن، به خودشون و دیگران صدمه نزنن، گویا این ده روز کل نیروها آماده باش بودن غیر از یک نفر اونم طفلی عمل کرده بود، پلاتین دستش رو در آورده بود، چند وقت پیشتر تو تعقیب و گریز دچار حادثه شده بودنیاد یه چیزی افتادم. عید امسال باید تنها تو خونه باشم نمیتونم برم پیش خونواده و جمع خونوادگی آخه همسرم نیمه اولی هست. تابستون امسال کلی برنامه ریخته بودیم با خونواده ام و خواهر برادرام بریم مسافرت، تاریخ سفر مشخص شد. همه رفتند، ما نرفتیم چون قضیه مهسا امینی پیش اومد، مرخصی ها لغو شد، آماده باش بودنچقدر روزهای سختی بود. وقتی می‌رفت سرکار، دعا میکردم بلایی سرش نیارن، خبر شه/ادت نظامی ها رو که میدیدم، ترسم بیشتر و بیشتر میشدبگذریم، تا این درد و دل ها رو میگیم، بهمون میگن عوضش حقوق های بوق میلیونی میگیرید. میگن خودشون به این کار علاقه داشتن، میگن جیره خوار نظامیم، میگن….

چی شد اصلأ این ها رو گفتم. من که اهل گلایه کردن نبودم. آهان یادم اومد عکس فرمانده رو دیدم با زخم روی پیشونی، یادگاری جشن نیمه شعبان، چه شب پر تلاطمی بود آن شب

#امنیت_اتفاقی_نیست

منبع: بافق بانو

برچسب ها : ,

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *