“ماه مهمانیست”

در رگم خونی بجوشان ابتدا پرجنب وجوش،
تا زسستی وارهم ، گردم چوموجی پر خروش ..

از خودِ بیخود جدایم کن، به “خود” راهم بده،
با طنابت مَخلصی، از قعر این چاهم بده..

خسته ام از اینهمه پوچی، کمی، بیهودگی
تا به کی همراه عمربی ثمر، فرسودگی؟

کودکی رفت و نشاطش رفت ، یادش پاک شد،
نوجوانی با تمام شرو شورش خاک شد..

از جوانی آنچه درکف مانده جز، افسوس نیست،
شعله گرمی در این ویرانه ، جان افروزنیست..

یک گدای عشق گشتم، بین این بی مهرها،
ازشراب نابت، اسمی دیده ام در شعرها..

نی صفای مردمانت قلب ما رانرم کرد،
نی مِی اندرشعر، خون اندررگ ما گرم کرد..

ماهِ مهمانیست، “شهد عشق”، در کامم بریز،
ازشراب شعر عارف، جرعه در جامم بریز..

دستِ خالی از سرِ این سفره بیرونم مکن،
عاصیم اما نظر بر جرمِ افزونم مکن

بال و پر سوزان مرا ، درشعله ات آبم بکن
آنچنان که عاشقان بودند، بی تابم بکن..

شاد گردان هم مرا ، هم بی کسان خسته را،
واکن از پایم تمام قفلهای بسته را..

#محمدعلی_دهستانی

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *