آن شب سحری بود و دلی بود و نگاری
یک جام پر از می که کند لیل نهاری

نوشیدم و بوسیدم و با یار سماعی
دل پادشهی گشت و به ادراک سواری

در طرف خیالم به الستش سخنی شد
آری به دو صد ناز زمستان چو بهاری

عقل آمد و گفتا که زمن کار دگر نیست
اینجا سخن از نار چو حلاج به داری

آن آب حیاتی که سحر راز زاو گفت
تطهیر رضا بود و به آن دار گذاری
محمد رضا کارگران بافقی – بهار۹۷

برچسب ها : ,

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *