✍️رضابردستانی
وارد که می شوی، یکی دارد بلند بلند کتاب می خواند:«حالا دیگر راستی پشتش به کوه قاف است…حالا دیگر آب هرزی نیست که به مردابی فرو برود و یا در گندابی بماند و متعفن بشود. حالا دیگر عضو فعال کمیته مرکزی، اداره کننده ی مطبوعات حزب … و چرا خودمان را معطل کنیم حالا دیگر کسی است که پشت به کوه قاف داده است»
ضربآهنگ کلام و کلمات تو را میخکوب می کند!«خدادادخان»یکی از داستان های مجموعه ی«زن زیادی» نوشته جلال آل احمد… کلمات جفت و جور نمی شود اما داستان را می شناسی، قلم جلال را هم می شناسی. دورخوانی کتاب تمام می شود. یکی که نشان می دهد علاقه ی زیادی دارد به نگارش داستان، اجازه می گیرد و داستانی که خودش نوشته را می خواند. خوب نوشته بود.
کافه کتاب کوچکی است، دو زن و سه مرد دور یک میز نشسته اند و نوبه به نوبت چند سطری داستان می خوانند. آرام می روم و روی صندلی خالیِ کنار میز می نشینم. جز یک نفر، دیگران تو را نمی شناسند(و ای کاش آن یک نفر هم تو را نمی شناخت!) نوبت به تو می رسد و امتناع می کنی از ورود به آن جمع خودمانی و بیشتر آمده ای که گوش کنی، که حال و احوال دلت خوب شود! و می شود.
دیروز تجربه ای عجیب را سپری کردم، شرکت در جلسه ای کوچک اما پر از انرژی. تازه به این نتیجه رسیدم:« بد و خوب حال دست خودمان است).
در گوشه ای از شهر بافق، به دور از همه ی هیاهوهای #روزخبرنگار، چندنفر نشسته بودند و در روزگارانی که کمتر کسی میل کتابخوانی دارد، با اشتیاق کتاب می خواندند،«خدادادخان» به قلم جلال. کاش این جمع فراگیرتر شود، پر و پیمان تر!
ای کاش روزی برسد که همه، هر روز، فقط چند سطر کتاب بخوانند؛ فقط چندسطر!

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *