امروز بیشتر در خصوص #سریال_پایتخت صحبت می شد و در فضای مجازی سکانس دلهره آور معروفی که ترس و اضطراب را به دل کودکان و حتی بزرگترها میهمان کرده بود و در جایشان میخ کوب که چه می شود؟ پدری می گفت که پسرم تا صبح در رابطه با این سریال صحبت می کرده و خوابش نمی برده و دیگری که دخترش نیمه شب اتاق خوابش را ترک کرده تا در کنار پدر و مادر آرامتر بخوابد و #احساس_امنیت کند. دیدم یکی در اینستاگرام تصویر شهید حججی را به عنوان اسطوره گذاشته و نوشته “دیشب فقط یک سکانس از سریال طنز پایتخت از ترس نفسمان را در سینه حبس کرد و تنمان را لرزاند. چی در دل این شهید بود که در وسط معرکه واقعی حتی ذره ای ترس هم در وجودش نیست؟ ”

اما برای من خیلی تعجب برانگیز نبود چرا که تعجبم قبلا در جای دیگری و پیش تر از این خرج شده بود آن هم موقعی که به یکی از همکارانم که قصد رفتن به #سوریه داشت گفتم بچه ات چه می شود؟ چرا شما؟ زیاد هستند کسانی که بروند و من معمولا و ناخودآگاه این سوالها را می پرسیدم تا کمی بیشتر درکشان کنم، می دانید جوابها چه بود؟ ” با این طرز تفکر پس چرا تعجب می کنید که امام حسین (ع) در دشت کربلا تنها مانده است؟ ، خب من هم می روم که از همین فرزندم ( فرزندانم ) دفاع کنم ” تفکری که بعضی مواقع خیر و شر را در آن زمان به خیر و شر در این زمان گره می زند و البته بعضی از این مدافعان کاری به سیاست هم زیاد ندارند. و در جواب سوالم از دیگری که برای سالها همکار نزدیکترم بود و یک شب همراه دختر کوچولوی فرشته اش به مغازه ام آمده بود سکوت تحویل گرفته بودم و اینکه با زرنگی بحث را عوض کند. شاید گفته بود چرا به خودم زحمت دهم و حس و حال و درکم از این دنیا و خیر و شر آن را برای یک سراپا تقصیر غرق در آن توضیح دهم؟!
” مدتی پیش داخل مغازه نشسته بودم و مشغول فضای مجازی که موبایلم زنگ خورد، شماره تهران بود، صدایی با تاخیر از آنسو قصد داشت مرا سر کار بگذارد، هر چه تلاش کردم که بشناسم نشد، آخر تهران، لهجه بافقی، شوخی و خنده و بیان خاطرات گذشته و صدایی که با تاخیر می آمد. بالاخره خودش را معرفی کرد و صحبتهایش نشان از کمی دلتنگی داشت. خیلی خوشحال شدم و اشک در چشمانم نقش بست. سریع یاد زمانی افتادم که در حین گرفتن سلفی از خودم و خودش به شوخی گفته بودم اگر #شهید شدی یک عکس با تو داشته باشم و او با خنده و شوخیهایی که همیشه در شخصیتش نقش بسته بود جوابم را داده بود و موقعی که عکس را برایش فرستاده بودم به او گفته بودم چقدر چهره ات نورانی شده است؟” و ما بواقع چقدر چهره این افراد را نورانی می بینیم؟

داستانی که ایرانی و غیر ایرانی هم ندارد و زیاد بودند از دیگر کشورهای اسلامی که در کنار مدافعان حرم ما در مقابل تکفیریها جنگیدند و می جنگند. و چه فاصله شگرفی است بین ما و آنها؟ بعد از برگشتن باز هم از او و از هر کدام از آنها که پرسیدم، باز هم می روید؟ خدایا جواب همه آنها یکسان بود و با قاطعیت ” بله ” و چقدر زیادند از این اسطوره ها در اطراف ما. این را نوشتم تا به پدران و مادرانی که بچه هایشان شب گذشته یک لحظه ترسیدند یادآوری کنم که اینها داستان نیست ولی می توانید به عنوان یک داستان شیرین برای کودکان و خودتان زمزمه کنید که اسطوره ها هستند و جای ذره ای نگرانی نیست و اسطوره ها هرگز نمی میرند.
علیرضا زارع

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *