دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍

عینک بدبینی، را از روی چشم واقعیت برداشت وگره ی ذائقه های تلخ را گشود و فلسفه ی خوش بینی  را با منطق «به من چه»در دهان بی خیالی گذاشت   و مرکّب های سیاه ناامیدی، را ازروی کتابِ  زندگی  پاک کرد.
کوله بارش، را پر از واژه های روشن امید کرد و به هر رهگذری که می رسید، گلِ  محبت  را هدیه  می داد ودستانش را پر از لطافتِ دوست داشتن می کرد   و برروی لب هایش، با قلم های جادویی،  نغمه ی قناری ها  را نقاشی  می کرد  تا وقتی می خندد ،ﺁواز مستانه اش،  فضای خانه را رنگین کند.
فتیله ی چراغ  شادی ها  را بالا برد  و لبخندهای یخ زده، برروی لب های معصومانه ی شمعدانی ها را ذوب کرد تا چشمه های طراوت، از اعماق قلب ها بجوشند و دفتر عشق را چنان سیراب سازند که دیگر خارهای یأس، بدن های نحیف یاس هارا زخمی نکنند.
می خواست «شاخه را با باد وسایه هارا باﺁب گره بزند» و کتاب جامعه را، پر از حقیقت ماندن کندوخستگی تاریخ تبعیض را برای همیشه در پای« فواره ی جاوید اساطیر زمان»به دست فراموشی بسپارد.
تمام ناله ها  را درون پاکتی گذاشت  و با پست های پریشان، به  دوردست ترین نقطه پست کرد تا صدای ﺁن ها خواب روشنی بخش ﺁرزوها، را بر هم نزند.
پایان هر داستان را با امید و سعادت مندی ، تمام کرد تا مزه ی شیرین ﺁن، مدت ها در دهان زندگی بماند هرچند که می دانست؛  شیرینی بی پایان ،بهتر از پایان شیرین است.
تمام رنگ های شاد را ،برای رفتن به معراج اشیا فراخواند ووقتی ﺁن ها در یک صف ایستادند ،مانند شاعره ای که محو تماشای فضا بود، سرود طلوع انگور را در باغچه خورشید ﺁغاز کرد.
اما ناگهان صدای شلیک گلوله ی خشم و تعصب او را به خودﺁورد.دوباره تاریکی در خارستان ستم ،معدن قدرت را کشف کرده بود و بشریت ، سلاح های مرگبارش را به کار انداخته بود و به شکار معصومیت کودکان رفته بود، تا از کشته ها پشته ها بسازد و«درﺁن گیرودار ،چرخ های زره پوشی رادید که از روی رویای کودکی گذرکرد»
او مامور بود تا گل های امید را در باغچه ی زمان بکارد و سبدهای رهگذران را از سیب های سرخ و زرد معطرسازد و گلستان را از بوی گل های یاس و زنبق پر کند.پس به کار خود ادامه داد که ناگهان سرطان های بدخیم تورم و گرانی از دل زمین شروع به جوشیدن کردندو صف های انتظار به سرعت شکل گرفت و مردم مانند مورچگان طماع ،به ذخیره ی ﺁذوقه زمستان پرداخته بودند .
سیب زمینی ها ی اعتراض  را  دید که  چگونه پوست های کلفتشان با تیغ قدرت، تا تَه گرفته  می شد و تخمه های ﺁفتاب گردان  حقیقت،   بی رحمانه از دهان سیاست به بیرون پرتاب می شدو بادمجان های تملق را دید که وقتی در خلوت،  لباس و کلاه خود را برمی داشتند، به کلی رنگشان هم عوض می شد.
در بهداری نیرنگ، جوجه های صداقت رادید که به ﺁن ها ﺁمپول دروغ ،تزریق می شد و میوه های عقلانیت را ،دستفروشان دوره گرد در سبدهای احساس چیده بودند و چوب حراج برچشم های بی فروغ ﺁن ها زده بودند.
احساس تشنگی، امانش رابرید و  پاهایش ،به سمت سقاخانه ها رفت تا جرعه ای تطهیر مقدس بنوشداما با ناباوری تمام دید که سجاده های ریا، قنوت می خوانند و برای استجابت  هر دعا ،مالیات های گزاف می گیرند.
بنابراین، ﺁینه های سبز را، از روی درخت نارنج باغچه چید ودانه های نیلوفررا، از سرزمین شیشه ای خواب های نیم بند جمع کردوکوله بارش را از ﺁواز چلچله ها پر کرد و به وسعت بی واژه انسانیت خیره شد و وقتی قطار ادراک ،به  ﺁخرین ایستگاه صمیمیت  رسید ؛مانند مفسرانی که ﺁشنا به  لحن ﺁب و خاک بودند،  فریاد زد:«می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند ،عاشق شدم، گفتند دروغ است گریستم ،گفتند بهانه است و خندیدم گفتند دیوانه است………
« دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم.»
دکتر حسین ارجمند

برچسب ها : ,

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *