عمری غلامِ دل شدم اما ثمر نداشت
جز شور وشوقِ عهدِ جوانی، هَدَر نداشت
می گفتمش به هرچه که دیدی، نبند دل،
می بست و پند و موعظه هایم، اثرنداشت.
چون طفلِ نورسی، که شنا هم بلد نبود
می زد به آب وآتش و باک از خطر نداشت.
سربازِ ساده ای، که غریب از فنونِ جنگ،
پا دررکاب بودو سِلاح و سپر نداشت
دل با رسومِ مردمِ ما آشنا نبود،
ازمکرِ پشتِ خنده یِ آنان، خبرنداشت.
در هر قُمار، آسِ دلم را وسط زدم،
بازنده گشتم آخر و غیر از ضرر نداشت.
دراین زمان، که عشق و وفا هم خریدنیست،
بر این شکسته قابِ دلم، کس نظر نداشت
عمری به لب تَبسُّم و سوزم ز کارِ دل،
حتی خودم، زحالِ دلِ خود، خبرنداشت…
محمد علی دهستانی بافقی
شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید
√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد
احسنت