یک روز تابستونی که مهمون خاله بودیم، سر کوچه، توی پارک با بچهها داشتیم بازی میکردیم، بازی که چه عرض کنم در واقع اونها بازی میکردن و من تماشا؛ مثل همیشه! صدای خندههاشون سر ذوقم میاورد، انگار که خودم وسط میدون دارم بدو بدو میکنم. ولی یههو به خودم اومده و میدیدم رو یک گاری […]