عصر بافق قصد دارد هر شنبه یک نفر نویسنده بافقی را به همراه کتاب یا کتابهای تالیف شده وی به همراه مختصر توضیحی کوتاه از این کتابها به مردم بافق و علاقه مندان معرفی کند و در اولین قدم سراغ سید محمد میرسلیمانی بافقی رفتیم.

عصر: لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید و رزومه ی کاریتان را برای خوانندگان ما بازگو کنید؟
میرسلیمانی: بنده متولد ۴۳/۱۰/۱ خورشیدی در شهرستان بافق می باشم. البته شجره نامه مان به امامزاده سید محسن فرزند امام سجاد(ع) که بیرون شهر همدان واقع شده می رسد. حال چطور سر از دارالشجاعه بافق درآورده ایم خدا می داند!!! دیپلم را به سال ۱۳۶۲ از دبیرستان رجایی بافق دریافت و در سال ۱۳۷۱ از دانشگاه امام صادق(ع) تهران در رشته معارف اسلامی و علوم سیاسی در مقطع کارشناسی ارشد دانش آموخته شدم. بعد از آن تاکنون مشغول تدریس، پژوهش و تالیف و امور اجرایی هستم.

عصر: تعریفتان از شعر چیست؟
میرسلیمانی: از نظر فنی همان تعریف شعر به  “کلام موزون مقفا با عنصر خیال ” را کاملترین تعریف می دانم ولی همانند سایر هنرها آنرا نوعی زایش بازمانده های عناصر سرکوفت شده در نهان خود یا فراخود ذهن انسان (به قول فروید) می توان دانست و نقطه خلافی در آن ندیده ام.

عصر: از چه زمانی سرودن شعر را آغاز کردید؟ چرا به شعر روی آوردید؟ آیا اتفاق خاصی باعث شد دست به قلم ببرید؟
میرسلیمانی: اولین شعرم در جواب نامه دوست عزیزی بود که از جبهه جنگ عراق برایم نوشته بود و بعدا به شهادت رسید (رحمه الله علیه) و الان نمی دانم کجاست ولی جرقه پایدار سرایش شعرم با تشویق های معلم و استادی گرانقدر به نام آقای مدرسی به سال اول دبیرستان (۱۳۶۰خ.) سرودم آنهم در استقبال از غزلی مشهور حافظ! که مرا مورد نوازش و التفات قرار دادند و به نوعی آغازگر ماراتون شعرم بود که چنین است:
دارم از روی نهانش گله چندان که مپرس
که چنین خوار شدم سخت پشیمان که مپرس
برو ای زاهد و بگذر ز سرما زیرا
می لعل؛ دین و دلم برد بدان سان که مپرس
من وفا و صحت و صدق و صفا بودم قصد
لیک راهی برود نرگس مستان که مپرس
گفتمش روی نهان داشتنت عیبی نیست؟
گفت جانم چه بگویم تو به قرآن که مپرس
شعر بدرد بخوری اصلا نبود ولی آن نیک مرد والاتبار منو تشویق کرد و دستان مرا گرفت و پا به پا برد تا شیوه شعر گفتن آموخت….آن سرآغازی دلنشین و زیبا بر ادامه سرایشم گردید که تا کنون استمرار داشته. متاسفانه هر چه کردم آن بزرگ مرد را ولو چند لحظه دوباره زیارت کنم و دستانشان را ببوسم تا به این لحظه نتواستم و هر موقع یادم می آید متاثر میشوم. ایشان ساکن یزد و برای تدریس به بافق می آمدند. هر کجا هست خدایا بسلامت دارش… همنشینی با دوستان شاعر در انجمنها یا دوره های دوستانه بیشرین مشوق برایم بود. خوب است دوستان نوپرداز بدانند پس از تشویق آن بزرگ مرد، هر روز صبح ها سه صفحه از شاهنامه فردوسی را میخواندم و شب ها غزلیاتی از حافظ شیرین گفتار که مطمئنم تاثیرگذار بوده است.

عصر: سبک شعری شما چیست؟
میرسلیمانی: بیشترین اشعارم غزل است اما مثنوی و قصیده و رباعی و دوبیتی و چهارپاره هم دارم.

عصر: آیا زمینه ی هنر شعر در خانواده و بستگان دیگر شما نیز هست؟ ومشوق شما در سرودن شعر چه کسانی بودند؟
میرسلیمانی: بطور مستقیم خیر. البته ابیاتی از جد پدریمان مرحوم آسید اشرف فقیهی که روحانی بودند و در خردسالی من فوت کرده بودند بیادگار مانده از جمله:
چون شمع گداختن به یادم دادند
و آنگاه به شعله‌ای مرادم دادند
چون آب شدم، اسیر خاکم کردند
چون‌ خاک‌ شدم به‌ دست‌ بادم‌ دادند!
پسرم هم گاهی می سراید.

عصر: نظرتان درباره ی شعرنو، پست مدرن و کلاسیک ایران چیست و کدام سبک را بیشتر می پسندید؟
میرسلیمانی: اشعار کلاسیک را بیشتر دوست دارم. شعر نو واقیعتی است که نمی توان انکار یا نادیده گرفت و گاهی مضامین زیبایی در قالب نو سروده می شود که واقعا به دل می نشیند اما باید اعتراف نمود که هجمه گسترده ای از مطالب معمولی که نثری بیش نیستند به نام نو و سپید منتشر می شود و اصل شعر و ادب مدرن را زیر سئوال برده اند. پست مدرنیسم را می توان در اشعار کلاسیک هم به زیبایی نشان داد و زبان شعری را بروزرسانی نمود ولی قالبی به نام هایکو را وصله ناجور وارداتی و ضایع کننده برای ادب فارسی می دانم.

عصر: به نظر شما دنیای یک شاعر چه تفاوتی با بقیه ی مردم دارد؟
میرسلیمانی: کمی احساسی تر و گرمتر است و همین گاهی زندگی معمولی او را دستخوش ناملایماتی می کند که روحش را آزار می دهد. عاقلانه این است که شاعر در لحظات زندگی روزمره از احساسات گرم شاعری خالی باشد و در برابر، در اوان سرایش و شاعرانگی از دغدغه های پریش زندگانی خود را رها سازد تا هر دو کنشش کامل به سرانجام برسد.

عصر: یکی از خاطرات خوب و بد زندگیتان را در صورت تمایل برایمان بگویید تا کمی بحثمان جذاب تر شود؟
میرسلیمانی: شیرین ترین خاطره شعری ام مربوط به دو سال پیش است که متوجه شدم خانه ای که مرحوم مادرم در آن بزرگ شده بودند هنوز پابرجاست. (مرحوم مادرم ده سالی است که درگذشته اند) رفتم و آن خانه قدیمی را از نزدیک دیدم و در همان حال و هوا شعری بیاد زادگاهم سرودم که تا مدتها ،حس بسیار زیبا و البته حسرت آفرینی برایم داشت. متاسفانه خاطره بدم هم مربوط به شبی است که مادر انتظارم را می کشید و در مقدمه کتاب مفاخر بافق آورده ام که عینا  باز گویی می کنم:
نیمه های شب جمعه ۸۴/۱۱/۱ خورشیدی در محلی در بافق سرگرم تنظیم فیشها و نگارش مطالب کتابی بودم که تلفنم به صدا درآمد. صدای آشنا و دیرینه مادر بود که عتاب آلود سرزنشم نمود که چرا تا این وقت شب چشم به راه ، بیدارش داشته و به خانه نرفته ام؟؟ پوزش خواستم و نگاهی به ساعت انداختم ۲/۵ بعد از نیمه شب بود! فورا کار را رها کرده و رفتم. او آه کنان از جسم رنجور و دردی که از بیماریش داشت چشم بر در خانه بیدار نشسته بود! تا رسیدم سر بر بالین گذاشت تا بخوابد و من در برابر این بیکرانه شکوه، فرو ریختم. دم فرو بستم و چیزی نگفتم چراغ را خاموش کردم تا او راحتر بخوابد و در تاریکی فضا ،حرف دل را با سرشک دیده برایش چنین نگاشتم:
ای چشم به ره که چشم به راهم بودی
ای پاک ترین گلی که ما هم بودی
دید م به خدا رسیدی از قله آه
ا ی آه ترین خدا که آهم بودی
در رنج سفر به کلبه دنیا یی
سربا ز ترین تکیه گاهم بودی
در بستر شور و سرکش برنایی
گهوا ره التهاب را هم بودی
ای خوبترین پرستوی خوش پرواز
پر اوج ترین سفیر شاهم بودی
با قلب عزیزت که برم گل می ریخت
فرمانده لشکر سپاهم بودی
مادر! همه چیز من تو بودی ،
حتی تاوان تنفس گنا هم بودی ۸۴/۱۱/۱
درست چهل روز بعد نوبت آن شکوه بیکرانه بود که فرو ریزد و دیگر هیچ وقت در به رویم نگشاید و قفل بر دلم نشاند…و مرا ساکن شهر مشهد نماید.خدایش بیامرزد.
ادامه دارد…

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *