مستعمره ای پنهان، تنها و غریبانه،
یک جبهه ی بی سنگر، جولانگه بیگانه..

یک تشنه، لبِ دریا، بی طالع و بی فردا،،
یک ساقیِ خود باقی، در گوشه ی میخانه..

یک شهرِ پر از فریاد، قربانیِ صد بیداد،،
روشن ز برش صدکوی، تاریک، خودش خانه..

فردوسِ پر از گندم، گویی همه ممنوعه،،
سهمِ خودش از آن هیچ، یک خوشه و یک دانه..

یک خاکِ پر از ثروت، هرگوشه و هرقسمت،
منّت کشِ حقّ ِ خویش، با خفّت و صدچانه..

یک باغِ پر از انگور، صد خُم زِ شرابش پُر،،
خود در صفِ یک جرعه، پیمانه به پیمانه..

زیبنده نباشد هیچ، این دارِ شجاعت را،،
ارباب و خودش ساکن، بر خانه ی ویرانه..

(محمدعلی دهستانی بافقی)

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *