یک روز تابستونی که مهمون خاله بودیم، سر کوچه، توی پارک با بچهها داشتیم بازی میکردیم، بازی که چه عرض کنم در واقع اونها بازی میکردن و من تماشا؛ مثل همیشه! صدای خندههاشون سر ذوقم میاورد، انگار که خودم وسط میدون دارم بدو بدو میکنم. ولی یههو به خودم اومده و میدیدم رو یک گاری آهنی هستم به نام ویلچر! اغلب با این افکار خندههام قطع میشدن و به این فکر میکردم که آخه این چه عدالتیه.
یه بار بابا بزرگم گفت عدالت ساختنیه، به دست خودمون! بعدها شبیه این حرف رو طور دیگهای شنیدم، حق گرفتنی است. اون حرف بابابزرگ خیلی تو مغزم میچرخید، اونروز هم بهش فکر کردم و گفتم من حق دارم بازی کنم ولی با تماشا کردن که نمیشه بهش رسید.
تو اون پارک یه شیب چند متری وجود داشت که چمن کاشته بودن. بچهها میرفتن اون بالا و خودشون رو قل میدادن تا پایین؛ کلی کیف میکردن. صدا خندههاشون همه جا رو برداشته بود. بازی وسوسه انگیزی بود، هربار خودم رو جای اون نفری میذاشتم که قرار بود قل بخوره بیاد پایین، حتی تصورش هم قشنگ بود؛ خیلی هیجان داشت.
پاهام از ویلچر آویزون بود و اون موقع تا چمنها میرسیدن، از هیجان با انگشتای پام چمنها رو میکندم. مثل این تماشاگرای هیجانی فوتبال شده بودم. نمیدونم چهطوری به عقلم رسید، یههو بلند گفتم بچهها کی بستنی قیفی میخواد؟ از همون بستنی دستگاهیا که عاشقش بودیم.
همه برگشتن سمت من و داد زن من من من. به هدفم نزدیک شده بودم! اینجور وقتا یه لبخند ریزی میشینه رو لبهام. یکی از بچهها گفت، کو؟ مگه بستنی داری تو؟ جواب دادم میخریم. یادم نیست کدومشون ولی یکی گفت مامان که دیگه پول نمیده، تازه داد فلافل خوردم! من گفتم لازم نیست مامانت بده، من پولشو جور میکنم، میریم از سوپری علیآقا میخریم و همونجا میخوریم.
تجربه به بچهها نشون داده بود که وحید الکی حرف نمیزنه، یکیشون گفت خب پاهات و بزار رو ویلچر بریم. این از همه بیشتر عجله داشت که بستنی بخوره! جواب دادم اول کمک کنید من هم از اون شیب قل بخورم، بعدش بریم بستنی بخوریم.
اونی که از همه کوچیکتر بود با ترس گفت دیونه میفتی چلاق تر میشی! گفتم مهم نیست، کمی بدتر ازین میشم فوقش، چه فرقی داره؟ با زبون ریختن سعی کردم قانعشون کنم و موفق شدم.
یکیشون رو فرمانده تعیین کردم که حرفام رو به بقیه انقال بده. به مرور فهمیده بودم که اگه تو این مواقع همه یه نظری بدن، کار خراب میشه و من آسیب میبینم. اسمش رو گذاشته بودم فرمانده که خوششون بیاد وگرنه در واقع سخنگوی من بود تا همه ازم اطاعت کنن و بتونم یادشون بدم من رو چهجوری از رو ویلچر برداشه و ببرن از بالای شیب قل بدن پایین.
کار سختی نبود، چون تعداد بچهها زیاد بود و هر کدوم یه گوشه از بدنم رو گرفته و بلندم کرده و تا لبه سکو بردن. دراز کشیدم رو چمن، بالای سرم درخت کاج بود که داشت بهم پیشاپیش تبریک میگفت و از اینکه قرار چقدر بهم تو مسیر قل خوردن خوش بگذره رو تعریف میکرد. حالا بعدا بهتون تعریف خواهم کرد که درختا و تیرچراغ برقها چطور بام حرف میزدن اونوقتا محرمانه بود ولی حالا دیگه جزو اسرار آزاد شده است.
با صدای بچهها که میگفتن یک… دو…. سه… دنیا دور سرم چرخید، صحنه تکرار نشدنی بود، چه حس عجیبی رو پوست تنم و پاهام داشتم. قل میخوردم و رو چمن کشیده میشدم و با همه توانم میخندیدم. خنده بچهها بلندتر از خنده من بود.
وقتی پایین شیب رسیدم حس میکردم لتو پار شدهام، سرگیجهای داشتم. آرنجام و سر زانوهام خراشیده شده بود و تو دهنم چمن رفته بود. مهم اون حال خوب بود که داشتم…
هنوز تو این حال خوش بعد قل خوردن بودم که بچهها داد زدن دوباره دوباره. فرمانده ازم پرسید بازم میخوای؟ با اشاره گفتم آره! البته نه از روی حس ریاست، نای حرف زدن نداشتم اون لحظه.
بچهها چند بار منو کشون کشون بالای شیب برده و قل دادن پایین. یک بار وسط راه گیر کردم، فرمانده با یک لگد به پهلوم کمک کرد تا قل خوردن ادامه پیدا کنه. چند بار هم گروهی قل خوردیم و من زیر دست و پای بچهها پکیدم.
اون روز انقدر به من خوش گذشت که با همه کوفتگی و بدن درد، هنوزم با یادش حالم خوب میشه. حق بازی کردن رو به دست آورده بودم.
بعدش با دلبری، از خاله مادرم که بهترین پیر زن و مادر بزرگ عمرم بود، پول گرفتم و واسه بچهها بستنی قیفی دستگاهی خریدم.
*خاطره از توانخواه پرتوان ایران و جهان “وحید رجبلو” مدیر عامل استارپ آپ توانیتو*
تهیه : امیرعلی رسولی فرد” مسئول فرهنگی جامعه معلولین بافق “