((شاعران مرثیه سازند، ز حیرانیِ من
مثنوی ها شود این شرحِ پریشانیِ من))

بلبل از دوریِ گل، تا که دلش می گیرد
پرکشد سویِ من و بزمِ غزلخوانیِ من

رَشکِ عارف شوم ان لحظه که در حسرتِ یار،،
بیند اینگونه به دل، حالتِ عرفانیِ من

غم چنان بست نشسته است به ویرانه دل
گویی از روز ازل ، وی شده زندانیِ من

انتظارم همه شب، تا که مگر از درِ لطف
قدمش رنجه کند یار، به مهمانیِ من

لیکن افسوس ندانم که چه حظ می برد او!!!؟
ازتماشای چنین،حسرت و ویرانیِ من

شرح حال دل خود، چون به خزان می گفتم

گریه می کرد بر احوال زمستانی من

محمدعلی دهستانی بافقی

برچسب ها :

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *