نمیدانم از چه شروع کنم؟ از کفشهایی که هرگز
پاره یا اصلا کثیف نشد یا چشمانی که از پله ها
ترسیده اند؟!
مادرم همیشه این حرف را زمزمه میکرد: »قربون
اون چشمای سیاهت برم، ناراحت نباش! تا من
زنده هستم تو را از همه ی پله ها بالا میبرم«. حرفی
که باعث شد هرگز زبری پله ها را لمس نکنم و به
آغوش مادرم پناه ببرم. همه ی دوران کودکی ام
ِ پشت در حیاط با نگاه های حسرت آمیز به بازی
بچه ها گذشت. صدای قهقه ی بچه ها شوری در
دلم میانداخت؛ دلم برای بازی کردن با آنها
پَر میکشید، اما پای رفتن نداشتم. سینه خیز

آرنجهایم را به زمین میکوبیدم، زمین بیرحمانه
به آرنجهایم چنگ میزد، اما بالاخره با دست
خونی به دم در میرسیدم؛ آن ِ وقت با در بسته ی حیاط
مواجه میشدم.
فریادمیزدم: “مادر! در را برایم بازمیکنی؟”، مادرم
میآمد و در را برایم بازمیکرد. مرا روی تشکی
میگذاشت، بچه ها با دیدن من به سمتم میآمدند.
شیطنت بچه ها گل میکرد. با سؤالهای بچه گانه اما
آزاردهنده بغضم را میترکاندند و نمیگذاشتند از
بیرون رفتنم لذت ببرم!
بالاخره روزی فرارسید که باید به مدرسه میرفتم.
مدرسه مادرم را از من گرفته بود و مرا به اسارت
تنهایی وامیداشت. سر کلاس همه ی بچه ها منتظر
زنگ تفریح بودند، اما من از زنگ تفریح متنفربودم.
در زنگهای تفریح حیاط و هواخوری برای من
ِ معنی نداشت، همیشه در سالن تنها بودم. من
کوچک و تنها میماندم و سالنی بزرگ!
شاید همسن و سالهایم اصلا تنهایی را
نمیشناختند، اما من با تنهایی بزرگ شده بودم. من
بزرگ و بزرگتر شدم و ترس از پله ها هم پابه پای
من قدکشید.
بارها در تنهایی به دور از چشم مادر و بقیه خواستم
این سد را بردارم، اما صدایی غریب میگفت: »نرو!
میافتی! زخمی میشوی!«. صدا دیواری بلندتر از
پله ها برایم میساخت.
روزی معلم سر کلاس آمد و شروع کرد به
درس دادن. گفت: »جواب سوالها را پای تخته سیاه
حل میکنیم«. برای من زیاد مهم نبود چون رفتن
به پای تخته کار من نبود. معلم اولین نفر نام مرا
صداکرد. شوکه شدم.
-من آقا؟
-بله، مگه تو دانش آموز نیستی؟
-بله ولی…
-ولی چی دخترم؟
-آقا… پلکان… .
معلم مدتی ساکت شد، سپس گفت: »مشکلی
نیست، من خودم کمکت میکنم«.
معلم از سر جایش بلند شد، به طرف من آمد و
دستهی صندلی چرخدارم را گرفت. من را تنهایی
از پله ی کلاس بالا برد. آب دهانم خشک شده بود.
همه ی وجودم شروع کرد به لرزیدن. همه ی کلاس
در سکوت فرورفته بود، گویا آنها هم مثل من باور
نمیکردند!
من پای تخته؟ باورکردنی نبود! آرزوی محالی بود!
پلکانی به سوی فردا
همه ی نگاهها به سمت من بود و من از همه ی آنها فراری. کلاس از پای تخته فضای کمتری داشت.
معلم متوجه حالم شد. یکی دولطیفه برایمان تعریف کرد تا حال وهوای من عوض شود، اما انگار عوض شدنی نبودم!
من هنوز هم غریبه بودم.
معلم شروع کرد به پرسیدن سوال؛ دست وپاشکسته جواب دادم. به خاطر استرسی که داشتم همه چیز را
فراموش کرده بودم. معلم یکی از تمرینها را روی تخته برایم نوشت و گفت من هم جوابش را در زیر تخته
بنویسم.
من گچ را برداشتم و جواب را نوشتم. تا حالا دستخط خودم را روی تخته ندیده بودم، اما راستش را بخواهید
تعریفی نداشت. دستها و مانتوام گچی شده بود. از خوشحالی اشک از چشمانم جاری شد. بعد همه ی کلاس
برایم دست زدند، بعضی از بچه ها هم بغض کرده بودند.
معلم من را از پله ی کلاس پایین آورد؛ با نگاهی بغض آلود به معلم و دستهای گچی ام نگاه میکردم و زنگ به
صدا درآمد. زنگ آخر بود. مادرم پشت در کلاس منتظر بیرون آمدن من بود. احساس غریبی داشتم؛ خوشحال
یا ناراحت… تا حالا تجربه نکرده بودم.
مادرم از من پرسید: »چرا دستها و مانتویت کثیف شده؟ ایندستمال را بگیر و دستهایت را تمیزکن«. من
با حالتی بغض آلود و خوشحال گفتم: »من این گچ را پاک نمیکنم، سالهاست که حسرت گچی شدن را دارم!
این َگردهها رنگ آرزوهایم بود. تا خانه سکوت کردم و حرفی نزدم«.
آنروز بود که فهمیدم من هم میتوانم دیوارهایی را کناربگذارم که مانع پیشرفتم هستند. باورکردم که کودکی
که یکپا دارد میتواند خواب دوچرخه را ببیند.

” بمناسبت ۱۲ آذر ماه روز جهانی معلولین “

تهیه :مهرنگار گرگیج “همیار جامعه معلولین بافق”

برچسب ها :

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *