وارهیدم از تن و جان دیده ام
ان چه مجنون گفت گو ان دیده ام

آن نه ام؛ مورم ولی آزاد مور
لنگ موری ؛من سلیمان دیده ام

آدمی چشم است باقی نیست چیز
آن چه لیلی دید آن سان دیده ام

غم مرا چون گردکان بر گنبد است
لیک جانم شاد یزدان دیده ام

خام بودم فهم هر اعلی حرام
چون که نوشیدم می اش آن دیده ام

در قفس روحم ؛روانم بود حبس
آن قفس بشکست درمان دیده ام

چون رضا گشتم به ان چه هست ؛ نیست
هر چه سختی هست اسان دیده ام
محمد رضا کارگران بافقی

برچسب ها :
  1. صدری

    سلام .اگر شاعر بزرگوار ابیات را توضیح می دادن بد نبود…. مخصوصااولین بیتهارا

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *