امروز ظهر از یزد که برمی گشتم وقتی به مسجد ابوالفضل رسیدم بیاد رقیه امام حسین( ع ) افتادم که با سر بابایش سخن می گفت (نوحه حضرت رقیه اقای مطیعی و درد و دل با سر بابایش ) از ضبط ماشین در حال پخش بود. همزمان مزدایی را دیدم که جلوتر از من در حرکت بود.
وقتی وارد مسیر یکطرفه شدم چیزی نگذشته بود که دیدم شخصی هراسان و دست بر سر کمک می خواست ، جلوتر که رفتم دیدم راننده مزدا با سرخونین متحیر شده بود و از سرنشین دیگر که زن بود صدای ناله هایی می رسید و بین ماشین حبس شده بود و قدرت حرکت نداشت. از قسمت جلوی ماشین و سمت موتور شعله های اتش بود که زبانه می کشید و هر لحظه امکان اتش گرفتن داشت. دو نفر دیگر هاج و واج دنبال کپسول اتش نشانی بودند ولی کپسولی در کار نبود . خاکهای کنار جاده را برداشته و بر روی اتش ریختم و از ان دو نفر نیز خواستم که خاکها را بر روی اتش بریزند.

خدا را شکر آتش خاموش شد.

چند متر انطرفتر پرایدی را دیدم که راننده بخاطر بستن کمربند و کیسه هوا سالم مانده بود اما سرنشین دیگر بخاطر نبستن کمربند فوت کرده بود و دختر سه ساله ای بین دو صندلی با سر محبوس شده بود که یکی از راننده ها به زحمت او را از ماشین بیرون اورد و وسط خیابان گذاشت و برای بیرون اوردن سرنشینان عقب پراید رفت. هنوز خبری از امبولانس نبود هاج و واج مانده بودم با موبایل با یکی از همکاران تماس گرفتم و خواستم با آتش نشانی ( برای بیرون اوردن مصدومین از داخل ماشین) تماس بگیرد تا زودتر بیایند. و با اورژانس برای اعزام چند امبولانس هماهنگ کند.

جاده مملو از کامیون و ماشینهای دیگر شده بود و همه اشفته و ناراحت بودند که یکی از امبولانسها رسید و به مداوای مجروحین پرداخت.

بعد از چند دقیقه ماشین اتش نشانی امد و با تجهیزات خود درب پراید را باز کرد که فوتی و مصدومان محبوس شده را بیرون اورد. در همین حین ماشین پلیس راه هم سر رسید که یکی از مامورین به رفت و امد ماشینها پرداخت تا از ترافیک جاده کم شود.

با خود گفتم مگر این هشت کیلومتر چقدر بودجه نیاز دارد که تمام نمی شود. چه تعداد کشته دیگر باید به امار تلفات جاده این شهر معدنی اضافه شود تا جاده این شهر نیز سر و سامانی بگیرد.
در این هنگام یکی از رانندگان بود که زبان به ذکر خیر مسئولین باز کرده بود !!
در آخر نیز صدای گریه دختری کنار جنازه خونی پدر شنیدم (گریه حضرت رقیه و درد و دل با بدن بی سر بابا!!)

ناراحت شده و دیگر طاقت ماندن نداشتم سوار ماشین شده و به سمت بافق راه افتادم در بین راه کامیونهایی را می دیدم که بی خبر از حادثه و به سرعت در حال رفتن بسمت یزد بودند!!

بعد از چند دقیقه امبولانس دیگری دیدم که اژیرکشان بسمت جاده یکطرفه می رفت …

و این داستان تکراری جاده این شهر معدنی است که گویا تمامی ندارد.

محمود حاجی محمدی

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *