مرحوم سمیه تفکری، امدادگر و مربی امداد و نجات بافقی پس از فوت هم دست از کمک به دیگران بر نداشت. او با اهدای اعضایش پس از تایید مرگ مغزی توسط پزشکان، جان دوبارهای به چند بیمار بخشید. در ادامه با محمد مهدی زینلی، همسر مرحوم سمیه تفکری که او هم از امدادگران داوطلب بافق است گفت وگو کرده ایم.
تلخ ترین صبح عمرم
ساعت ٥ صبح روز جمعه بود. دخترمان رها که آن موقع ٤ سالش بود، از خواب بیدارم کرد تا یک لیوان آب به او بدهم. دیدم همسرم نفس نمیکشد. باورم نمی شد اما ایست قلبی کرده بود. بلافاصله احیا را شروع کردم و با همکارانم در اورژانس ١١٥ تماس گرفتم. توانستیم قلب را احیا کنیم اما وقتی به بیمارستان رسیدیم، فهمیدیم زمان زیادی از ایست قلبی گذشته و به علت نرسیدن اکسیژن آسیبهای جدی به بافت مغز وارد شده است. با اورژانس هوایی همسرم را به بیمارستان مرکز استان انتقال دادیم اما با توجه به آسیبهای جدی که به بافتهای مغزی وارد شده بود، ظهر روز یکشنبه ٢٦ دیماه، پزشکان اعلام کردند مرگ مغزی شده است. لحظه سختی بود. انگار در راهروی بیمارستان، تنها من مانده بودم و دخترمان رها که چیزی از ماجرا نمی دانست. لحظههای شوکآوری سپری شد. یاد دوران عقدمان افتادم. سال ١٣٨٨ همان روزی که به عنوان یک زوج امدادگر نیت کردیم کارت اهدای عضو بگیریم. آن روز میخندیدیم و من هیچوقت فکر نمیکردم لحظه استفاده از این کارت به این زودی فرا برسد. نمیدانستم اگر ازمن بخواهند رضایت بدهم، چه تصمیمی میگیرم. میدانستم اگر خود سمیه الان همینجا بود چه تصمیمی میگرفت. اما برای من سخت بود.
به یاد لبخندهای همسرم
طولی نکشید که از بیمارستان نمازی شیراز برای برداشت اعضا آمدند. رضایت ما هم شرط بود. وقتی سوال میکردند، انگار آنجا در راهروی تاریک بیمارستان نبودم. خودم را تصور کردم که پشت فرمان نشستهام و چراغهای پرنور آمبولانس دارد دل جاده تاریک و انگار بی انتهایی را که به یزد میرسید، میشکافد. سمیه از کابین آمبولانس صدایم میزند که چقدر مانده به یزد برسیم. یاد آن روز افتاده بودم؛ آن تصادف. همان روز که جوان ٢٥ ساله بافقی جراحتهای سنگینی در یک تصادف برداشته بود و پزشکان گفته بودند امیدی به زنده ماندش نیست. گفتند او را به یزد منتقل کنید اما احتمال زنده ماندنش کم است. به سمیه گفتم: این جوان را به یزد میبرم و امشب خانه نیستم. آن شب شیفت کاری من بود. تا خواستم سوار آمبولانس شوم، دیدم سمیه زودتر از من آمده. شب قبل نخوابیده بود اما وقتی ماجرای آن جوان را شنید، بدون آنکه به من بگوید برای پرستاری از او آمد. من پشت فرمان نشستم و او هم در کابین آمبولانس مراقب جوان بافقی بود. نگران بود و گهگاهی میپرسید: چقدر مانده برسیم؟ آن شب بالاخره رسیدیم و جوان بافقی هم ٢ ماه بعد صحیح و سالم مرخص شد. یاد لبخندهای سمیه بعد از نجات جوان بافقی که افتادم، دوباره انگار به راهروی بیمارستان برگشتم. به پزشکان شیرازی گفتم: رضایت میدهیم، سمیه راضی است.
منبع : روزنامه شهروند
شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید
√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد
اشک گوشه چشمام جمع شد، واقعاً سخته و دیوانه کننده