از دیدن دسته تبر بیزاریم

همسایه ما درخت نخل پیری است

از معرفت و مرام او سرشاریم

با نخل تناور حیاط خانه

از درددل قشنگتمان می گفتیم

وقتی که ستاره ای به او می خندید

از مانده_ بغض سنگمان می گفتیم!

ای نخل! شکوه آسمان راداری

از قحط زمین که رو به بالا بروی

بر سلسله بند شانه هایت هر سال

تا کلبه آبی خدا را بروی

ای نخل! به لوتمان بهشت آوردی

هم بازی کودکی! بنازت نازم

هم پای قطار عمر من خندیدی

سوگند که از شکوه تو می بازم

با نخل تناور هم کلاسی بودیم

هر شب سر مشق عشق غوغا می کرد

وقتی که تقلبی زمن سر می زد

با لرزش شاخه هاش دعوا می کرد

ما سنگ زدیم به خوشه های زردش

او تازه رطب برایمان می انداخت

خرمای صلات صادراتی را هی

بر دست نمک حراممان می انداخت

یک قفل کتابی قشنگی تاریخ

بر سرعت فکر ما چرا زد هردم؟

باید به قلم کتاب نو باز کنیم

تا از تنمان دَرَد لباس ماتم

آدم که هبوط لخت را افشا کرد

شبها به کویر دکترش بُر می زد

حوا سر هر حادثه مرموزی

چون لیلی وحشی همه اش غرمی زد

برخیز که ختم واژه ها نزدیک است

سرتاسر این کتاب دودی رنگ است

هر شاخ درخت که برزمین می افتد

بر دامنمان نشانه صد ننگ است

توریشه به سفره های آبی داری

سیراب کنی لبان خرمایی را

وقتی بکشی به زلف ابری دستت

هم رقص شویم باتوشیدایی را

شبها سرسفره مادرم می فرمود

چنددانه رطب تورا قوی تر سازد

لبخند پدر چقدر تماشایی بود

می خواست مرا همیشه دست اندازد!

مشهد/ #میرسلیمانی_بافقی متخلص به #باران، 1397، به یاد حیاط قدیمی خانه بافق

برچسب ها : ,
  1. سبزواری

    درود و آفرین استاد بسیار زیبا سرودید

    • سیدمحمدمیرسلیمانی

      سلام و عرض ادب جناب آقای سبزواری عزیز.سپاسگزار مهرتان هستم و از اینکه خیلی دیر متوجه ابراز لطفتان شدم پوزش می طلبم.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *