بافق شهری در دل ایران زمین
می درخشد در میانش چون نگین

خاک پاکش دارد اندر خود نهان
گنج هایی همچو آهن ، بی کران

اردکان هردم کشد مرزی جدید
بی شک این کارش بوَد طرحی پلید

روزگاری معدنِ چادر ملو
شد جدا و خوردنش همچون هلو

کو ، چه شد حیثیتِ قانون ما
کاین چنین بازی شود با مرز ها

بافق چون کُر بنو ، دارد کویر
پس چرا شد اردکان ، زآن دلپذیر

مال خود دانسته آن را اردکان
بافق دارد با سند ، زآنجا نشان

دق بافقی ، تا ابد از آن ماست
هر وجب از خاکش همچون جان ماست

معدنِ دی نوزده ، را کن رها
همچنین محدوده ی آریز را

تا به کی ، فولاد ما باشد خموش
اردکان هم کوره هایش جوشِ جوش

میزند هردم ، دم از حقش کمال
تا نگردد ، خاکِ پاکش پایمال

کمال بافقی

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *