- عصر بافق - http://asrebafgh.ir -

تو ای فرهاد گمنام …

«بسم ربِّ الشهداء و الصديقين»
دوست دارم گمنام باشي و گمنام خطابت كنم، مگر نه اينكه گمنامهاي شهيد نظر كرده هاي زهراي اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشي كه هزار آينه تاريكي در دلش تلألؤ داشت. سرخوشي كه به بوي گناه سرخوش بود! چه روزهايي كه غرق در مرداب گناه، بي هيچ روزنه‌ي نيلوفري، بر روي جواني ام خطي از غلفت كشيدم! و اگر خداي بي كران آمرزنده‌ام لحظه‌اي، فقط لحظه‌اي پرده از همه چيز كنار مي زد و آشكار مي شد گناهانم، ديگر هيچ كس، هيچ كس حتي شاخه‌اي از علفهاي هرز، حتي پست ترين موجودات هم مرا بي تاب نمي آوردند!
و چه بگويم از نعمتهاي بي انتهاي خدايم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمي اشك و چشمي خون و مدام صدايم مي زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنينم ! بيا، بيا و از مي من سرخوش شو، بيا و دُردانه‌ام شو …»
و من، من غفلت زده‌ي اسير هامون!
آه نازنين خدايم! با تو چه كردم؟! با خود چه كردم؟!
و آه اي گمنام نامي تر از ستاره‌ي سهيل؛
چه بزرگوار بودند آدميان خطه‌ي تو! چه جوانمرد! چه ياري دهنده!
روزي به صفحه‌ي دلم از روي بي حوصلگي نوشتم: دلم! فقط كمي هامون زده شدم، همين!
اما دلم فريب نمي خورد، مگر مي شود دل خود را هم فريب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نيلوفر اميد داشت، به خداي كعبه سوگند بوي اميد تمام وجودم را تسخير كرده بود!
امّا هنوز نداي عزازيل از دور دست هاي ظلماني‌ام شنيده مي شد و آه از اين عزازيل كه چه بر سرم آورد، و مي دانم كه فرداي قيامت زير بار هيچ كدام نخواهم رفت!
و خدايم، خداي بي كران آمرزنده‌ام دست دراز كرد و به سرانگشتی از مرداب بيرونم كشيد.
مُهر سفري را بر پيشانيم زد كه باورش تا دل سفر هم برايم نا ممكن بود!
ويزاي دلم به مقصد بي ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد كشيده و نه رخ شيرين ديده، راهي بيستون شدم.
و آمدم چه فرهادها ديدم تيشه به دست كه نه رخ شيرين بر سنگ بلكه تمثال شيرين را بر لوح دل مي نگاشتند. تيشه به ريشه‌ي خود مي زنند و تخم شيرين را در نهادشان مي پراكندند و دير نبود كه شيرين ها از فرهادها برويند!
و تو اي فرهاد گمنام؛
كدامين بيستون سهم شيرينت بود كه من سجده گاه خويش كردم؟
كربلاي شرهاني؟ عطش فكّه؟ علقمه‌ي طلائيه؟ خروش اروند؟ دل سوخته‌ي چزّابه؟ يا غربت زهراي (س) شلمچه؟!
و از زماني كه بيستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تيشه‌ام، تيشه‌اي كه دمار از ريشه‌ي سرخوش برآرد تا طلوع شيرين را از پس دنياي ظلمانيم به نظاره بنشينم.
فقط دعایم كن كه دير نشده باشد و هنوز بهار زندگيم پايدار باشد!
شفاعتم كن كه خداي بي كران آمرزنده‌ام در اين راه پر تلاطم تنهايم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمايي كه به گفته‌ي سيّد علي – که جانم فداي لبخندش باد –ستاره هاي راهنماييد، خضر راهم شويد و تا وصال آب حيات دستم را رها نكيد.
من نيز تشنه‌ي شيرينم … راه بيستون را نشانم دهيد ….

ف – ح