هر که را دیدم در اینجا، از غمی نالید و رفت
از گرانی، پارتی بازی، بی کسی قالید و رفت
هر که را گفتم بمان، من غمگسارت میشوم
نیشخندی هدیه داد و پاچه برمالید و رفت
نزد هر شکوایه گویی ، باز گفتم وصفِ خویش،،
یک سروگردن به بختِ نازِ خود، بالید و رفت..
منتقل کردم فشارِ دردِ خود، بر همدلی
بینوا، از شصتِ پا تا فرقِ سر، تالید و رفت
این میان، در برهه ای، با مونسی، دل جور شد،،
بی مروت، غصه بود و بر درم ،مالید و رفت..
(محمدعلی دهستانی بافقی)