شهر ما و شهر آنها

در تواریخ آورده اند که در ازمنه ماضی دو شهر که فاصله بسیار داشتی، یکی شهری که همه چی داشت و هیچکس نداشت و دیگری که هیچی نداشت و همه کس داشت.

وین یکی که شهرتش، در کوههای سیاهش جلب توجه کشور روس بنمودی و جرگه جرگه در آن حضور یافتی از زن و مرد تا شاید آیرون در آن پیدا نمودی و زمانی که پیدا نمودی دوصد خوشحال و خندان گشتی و در خیال آمدی که عجب مردمان نجیبی برای کولبری، که هر چه بار آنها بنمایی از آیرون زبان در کام در نیاوری و تازه شاکر ما بودی که سیه پولی در کف دستش بنهادمی.
مردمش آنقدر صادق بودی و بی شیله پیله که میشد در آن کارخانه ای زدی و آیرون در آن آب نمودی و تولید، و اما کاربلدها آمدند و بهانه آوردند که این سرزمین لم، یزرع است و بی آب و نی توان در آن سنگ کوه را آب نمودی و بهتر آن بودی که کوه را لب آب بردی، و این بسان بار پای خر بردن است.
القصه دانایان متفق شدند که کوه را جابجا نمودن بهتر از آب ، نه اینکه آب شلتر از کوه بود ،شل را نتوان جابجا نمود و سفت را چرا ،و سنگ آبکنی که قرار بود در پای کوه بزدی بدلیل نظر کاربلدها که بیشترشان از خطه سپاهان بودند و زرنگ، با هم بگفتند که بی اشکال است که اگر ما این خاک بر سر کنیم و برایش کارخانه ای در شهر خودمان بسازیم که آب هم به وفور است و اینچنین بود که مردم دیار سیاه کوه نیز از همه جا بیخبر خوشحال از اینکه آن به شهرشان آورده نشد و شرش گردن دیگری افتاد.
دیگر کاربلدها آمدند و پاپیروسی آوردند و سیاه قلمی و خطوطی نامفهوم ، و بگفتا خط آهن . مردم ساده دل نیز خوشحال و خندان که خط آهن دار شدیم و دیگر غم برفت غافل از اینکه خط آهن برای آوردن نبودی و برای بردن است. صباحی نگذشته، که غولی سیاه در خط آهن نعره کشیدی و به جلو تاختی ، نعره ای عظیم تر از نعره ی شتر که مردم آن دیار هرگز ندیدی و نشنیده بودی.
غول بی شاخ و دم در کنار کوه آرمیدی و ، فردایش جارچی آمدی و جار برآوردی که کولبر سنگ سیاه میخواهیم و برای روزی چند پاپاسی نیز مزد پرداخت نمودی.
مردم دیار کوه خوشحال و خندان روز و شب سنگ سیاه را با دستان خود بکندی سوار بر غول نمودی. و اما دگر روزها نیز آن هیبت زشت بازگشتی و مردم سنگ سیاه بار آن نمودی.
تازه مردم طعم زندگی جدید را مزمزه نمودی و هر روز به صف شدی و در سیاه کوه مشغول ،و اما بهتر آن دیدی که نخیلی که تا دیروز عزیزتر از جانش بود و فرزند، را رها نمودی و در خدمت هیبت سیاه درآمدی.
اجنبیان روس نیز هر روز بیشتر از روز قبل گشتی و شهر اختصاصی برای عیش و نوش درست نمودی و زن و مرد خسته از کار تا صبح بگردش و تفریح درآمدی آنچنان که تو خود دانی.
مدتی نگذشته بود که بگفتا که کوه ریشه های دیگری نیز دارد و به اکتشاف اطراف پرداختی و کوههای برادر را یافتی که همزاد با سیاه کوه، و آن دگر کوه را، چادرملو و چاه گز و میشدوان و کوه شمالی و سه چاهون، ضمیمه نمودی و بهتر آن دیدی که اسم واحد بر آن بنهادی و مجمعی از کوهها بنام سنگ آهن مرکزی بافق، و تا زمان مضارع سنگ آن به سپاهان بردی. و رونق بجز اندک در شهر نبودی و شهر سوخته بهتر از آن بودی.

و اما شهر آنها که فرسنگها از شهر ما دور، و هیچ تصوری بر دست یازیدن بر شهر ما در ذهن هیچ سفیه نیامدی و هرگز ندانستی معدن را چگونه هجی نمودی و سنگ آهن چه بودی به یکباره هوشیار گشتی و بواسط ی دولتش سواره راه بیابان طی نمودی و در بیخ گوش شهر ما برای خود و شهرش چه نقشه ها کشیدی و دوست داشتی که چادرملو را بغل نمودی و می ماچیدی ،ولی چطور، فلذا نقشه ها کشیدی، اول که میبایست قلم گرفت و به شکل عجیبی خود را همسایه عزیزتر از برادر برای ما نمودی که البته بواسطه چرت ما، متوجه منظور او نشدی و تا چشم باز نمودی کوه ما در شهر آنها سر درآودی و مردم ما انگشت به دهان ماندی و حیرت نمودی. و بگفتا که دولتیان آن روز معامله نمودی و کوه دادی و پست گرفتی و دم برنیاوردی، خب معلوم است که حداقل یک نفر به نوایی رسیدی بهتر از هیچ نفر.

فلذا بهتر آن دیدی حالا که تصاحب کوه بنمودی کارخانه های متعدد نیز به یمن دولتشان که در آن روزگار آن را نیز مانند کوه ما از آن خود نمودی، بنا بنهادی، و اما چون آب در آن بیابان نبودی با ترفندی دیگر زمینهای ایساتیس را برای فلوس اولیه انتقال آب به کام شهر خود بفروش رساندی بطوریکه همان کلاه گشادی که بر سر ما نهادی گشادترش را نیز برای ایساتیسیان ، آنها که حاضر بفروش پیراهن برای انتقال آب بودی چه رسد به کل زمین، تصور ننمودی که بعدها آن کوچک شهر کوه خوار تشنه ی آب است و هر مقدار آب حاصل شود نیز خواهد خورد.

و بعکس شهر ما که هر آنچه سنگ بفروختی جز دستمزد، ریالی از آن را به چشم خود ندیدی و در طی سالهای ماضی جز کلنگ خالی بر زمین نزدی، در شهر آنها هر آنچه سنگ فروختی، هزینه این کارخانه و آن کارخانه نمودی و بیشتر از کل اعتبارات ایالت در شهر خود جهت ساخت ده ها و بلکه صدها کارخانه فولوس صرف نمودی و احدی را باج ندادی و شهر خود را به نایین نزدیک نمودی و چه بسا نقشه هایی نیز برای نایین کشیدی و کارخانه شیشه زدی به قدر میدل ایست، و دوست داشتی که کوه سیاه دی نوزده را بسان چادرملو بغل بنمودی و بماچیدی و اگر در آینده احتیاط ننمودی شهر ما در بغل شهر آنها افتادی و خدای ناکرده ممکن است شهر ضعیف ما را ببلعیدی. آنچنان که مار بوا آهویی در چشم بر هم زدنی نوش جان نمودی.
من نیز که عیون باز نمودم دیدم بهتر آن باشد تا بقیه دار و ندارم را به زبان خوش بنام شهر آنها نمایم و خود راحت گردم ، آخه این کوه بدقواره و زشت را میخواهم چکار، دوباره با خود میگویم خیر از آن فرزندان من است.
اما شهر آنها راضی نگشته و هر آن، ما را تهدید بنمودی و رجز بخواندی ، گاها به خود میگویم این چه نکبت همسایه کرسنه ایی است که اگر غفلت نمایی تو را قورت داده و رحم ننماید.
در بیابانش که چشم بدوزی جز کارخانه نبینی، آدم از اکناف مملکت به بردگی گرفتی و به دیار خود آوردی و وجبی از خاک به کس ندادی و هر روز کوه این و آن ضمیمه نمودی. تازه بر ما منت نصف کوه نهادی ،
خدایا این زور را کجای دلم جای دهم ،این کوه آنچنان از تو دور است که باید مسافتی گزاف را ساعتها طی نمایی که خود را به آن رسانی، و اما هر کم خردی را اذعان نمودی که کوه از من است و حوزه ام. شبها که تاریکی همه جا را فرا میگیرد دی نوزده چشم در چشم من است. و حالا که این اشتها بینم ترسم که فردا سهم الارث نخیلاتم را نیز باید با او تقسیم نمایم و یاد آن بی کشور افتادم که کشور گشتی و مانند مار و پله همه اطراف ببلعیدی و هی بر سایز خود افزودی و خیال نیل و فرات در سر پروراندی.
و اما به خیالم اوفتاد که وصیت نمایم و قاطعانه بگویم که دار دنیا چند گوسفند دارم که از آن فرزندان من است و شیر آن قوت لایموت آنها است و مرغانی که روز تخم نموده و فرزندان مرا ناهار است و شام. ولی باز با خود گویم اگر این ناهمسایه زورگوی من طمع گوسفندان نمود و مرغان چه کنم. بهتر آن دیدم که از او اجازه خواهم که فقط شیر و تخم آنها از فرزندانم باشد اگر او اجاره فرماید.

احمد رضایی

برچسب ها :

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *