یزد مدیر نمی خواهد ؛ یزد هنرمند زیبا بین می خواهد

اوایل انقلاب
درسن هشت یا نه سالگی
با خانواده
و اکثر خانواده ی پدری
برای مراسمی که گمان کنم عید دیدنی بود
عازم بافق شدیم
پدر من ژیان داشت
و بقیه هم همگی ماشین داشتند
خارجی

هنوز چندان بافق موقعیتش برایم روشن نبود و مدام سوال می کردم
که بافق کجا است و چرا همه ی قادری نسب ها یزد هستند
و عمو اصغر بافق

که جوابش این بود که بافق شهرستانی از استان یزد است
و عمو اصغر کارش در شرکت سنگ آهن بافق است
و خیلی در کارش مهارت دارد
و نمی گذارند به یزد بیاید
کارش را از خارجی ها یاد گرفته

و فرد دیگری یاد نگرفته
خیلی در کارش استاد است
خارجی ها به او مهندس می گویند
نه اینکه کارگر های ایرانی بگویند
این خیلی تفاوت دارد که مهندس خارجی به یک کارگر کم سواد ایرانی بگوید اکا مهندس!

پدر این جواب را که میداد
بادی هم در غبغب داشت و نگاه زیر چشمی به مادرم که برادر من چنین و چنان است

بافق که رسیدیم گفتند باید برویم اهن شهر!
اهن شهر?!
اسم عجیبی برایم بود
و تا رسیدن به آنجا هزار تا فکر کردم
که کجا آمده ایم ایام عید برای تفریح
آهن شهر!
حتما شهری است پر از آهن
آن هم زنگ زده و ضمخت

مهندس آن هم مهندسی که خارجی ها به او این لقب را داده اند

باید در آهن شهر زندگی کند؟

رسیدیم آهن شهر
و من شروع کردم به نق زدن و گریه
که حقیقت را به من نگفتید
آمده ایم آبادان
و شما گفتید بافق
یا الله برگردیم

آبادان را هم دیده بودم
محله ی مسکونی کارکنان رده بالایی شرکت نفت
بسیار زیبا
ویلا ها بزرگ
حیاط ها تمام چمن کاری
انواع وسایل بازی
دیوار اجری نبود
با درختچه های شمشاد نعناعی و آرایش و اصلاحی که کرده بودند
دیوار درست کرده بودند و خانه ای از خانه ای جدا می شد

داخل ساختمان فوق العاده شیک
اتاق ها, اتاق خواب ها وسیع هر کدام داری سرویس مجزا

چند روزی طول کشیده بود تا با توالت فرنگی آشنا بشویم!
در آبادان با مغازه های بزرگ
که سیخ تا سوزن می فروختند آشنا شدیم البته اسمش فروشگاه زنجیره ای رفاه نبود یا شهر وند!!

اسم خارجی داشت
خارجی ها اسم را رویش گذاشته بودند و ایرانی ها هم همان نام صدایش می زدند

باور نمی کنید همین الان هم بوی مطبوع آنجا. بوی انواع شکلات ها
و قهوه ها، انواع اسباب بازی ها
ماشین های فانتزی، آدم جنگی های پلاستیگی
در مشامم است

برای یه هفت ساله بهشت بود
همه چیز زیبا و نو و جالب

حالا پس چرا گریه کردم که چرا آبادان آمده ایم؟

گریه برای پسر خاله های بزرگتر از خودم بود
که با برادرهای من گرم می گرفتند و من را داخل آدم حساب نمی کردند
و یک سگ داشتند که اسم هم داشت و من را از آن می ترساندند

سگ حبه قند می خورد و می گفتند بخوان که زبان بسته کش دار زوزه می کشید

به هر صورت من را در جمع خودشان راه نمی داند
البته من می دیدم که با هم درحیاط چمنکاری شده ی تاب و سرسره دار
گوشه ای مخفی می شدند و یک چیزی را روشن می کردند و با ترس از دست هم می قاپیدند
و هر کس پکی می زد!

بگذریم وقتی عمو اصغر را دیدم
و بچه های خاله را ندیدم
متوجه شدم که ای بابا اشتباه کردی
و اینجا بافق است

اما باز دیوار نبود و شمشاد نعنایی بود
حیاط ها بزرگ
هکتارها نخلستان سبز زیبا
هکتارها بوته ی گل رز در هنگام گل با رنگ های جان جلا بخش
هکتارها یاس زرد

یک دریاچه مصنوعی البته الان می گویم مصنوعی آن زمان حرف هم درست بلد نبودم بزنم و به قاشق می گفتم چاخوک!
یک جزیره آنچه در کارتون ها
دیده بودم در آبادان از شبکه های خارجی به راحتی بدون دیش دریافت می شد

آبادان باشگاه افسران داشت
البته اسمش افسران بود
همه بودند و خوش بودند

آهن شهر هم داشت

خیلی خوب، زیبا و همه چیز در جایی خودش بود

آقا رضا مدنی را هم که شوهر دختر عمویم بود آنجا دیدم
قبلا عکس دیده بودم که در صفاییه
میدان اطلسی از روی تعداد زیادی پیکان پریده است
و دیگر اینکار را نمی کند چرا که یکبار از مرگ فرار کرده است

اما موتورش را نگه داشته برای یادگاری و تماشا

بگذریم
حرف زیاد است برای آن همه زیبایی

اما زود گذشت و بعدها هم بافق و آهن شهر زیاد رفتیم

اما دیگر آبادان نبود همچنانکه آبادان دیگر آبادان نبود

این که چه شد و چه کردیم هیچ نمی دانم اما این را خوب می دانم

که هیچ کس سراغ رضا موتوری وموتورش را هم نگرفت

یزد مدیر نمی خواهد
یزد هنرمند زیبا بین می خواهد

رامین قادری.یزد

برچسب ها : ,

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

کد امنیتی: *